داستان نوجوان | دل‌گرمی آفتاب
  • کد مطالب: ۱۹۷۵۰۶
  • /
  • ۲۶ بهمن‌ماه ۱۴۰۲ / ۱۳:۲۸

داستان نوجوان | دل‌گرمی آفتاب

از شانس بد ما آفتاب افتاده بود آن طرف پیاده‌رو و درست مخالف جایی که ما ایستاده بودیم می‌تابید.

بهاره قانع نیا - از شانس بد ما آفتاب افتاده بود آن طرف پیاده‌رو و درست مخالف جایی که ما ایستاده بودیم می‌تابید. با وزش سوز سمج و سرد زمستان، حسابی سردمان شده بود.

از چهره‌هایمان می‌شد فهمید که دلمان می‌خواهد زودتر کارمان تمام شود و برویم دور شوفاژ گرم کلاس حلقه بزنیم.
سهراب گفت: «تا یک ساعت دیگر قندیل می‌بندیم!» متین سینی نذری‌ها را گذاشت روی صندلی چوبی پشت سرش و دست‌هایش را توی جیب کاپشنش فرو کرد.

«همه‌اش تقصیر تو است! تو گفتی اگر اینجا بایستیم بیشتر توی چشم هستیم و می‌توانیم نذری‌های بیشتری را‌ پخش کنیم.» خودم را به نشنیدن زدم و خیره ماندم به ماشین‌ها و عابران پیاده‌ای که از مقابلمان می‌گذشتند.

بخار نازک و دل‌نشینی از روی کاسه‌های کوچک عدسی بلند می‌شد و صورتم را گرم می‌کرد. چند ماشین جلو پایم توقف کردند. شیشه‌هایشان را پایین کشیدند. سلام کردم و با احترام سینی عدسی را به طرفشان گرفتم. گفتم: «بفرمایید نذری! برای امام‌ سجاد(ع) است.»

یک‌ نفر گفت: «قبول باشد!» یک‌ نفر دیگر گفت: «خدا خیرت بدهد! می‌شود دوتا بردارم؟ از صبح وقت نکرده‌ام چیزی بخورم.» سر تکان دادم و گفتم: «بفرمایید!»

مرد کاسه‌های کوچک را یک‌نفس سرکشید و گفت: «عجب طعمی داشت!» سهراب خودش را انداخت وسط و گفت: «اگر بخواهید، می‌توانید چند تای دیگر هم بردارید. سرد می‌شود، از دهن می‌افتد.»

مرد تشکر کرد و با تواضع گفت: «کمتر برمی‌دارم که این نذری‌های پربرکت و خوش‌مزه به آدم‌های بیشتری برسد.» و شیشه‌ی ماشینش را بالا داد و حرکت کرد.

برگشتم و به سهراب چشم‌غره رفتم. «چرا الکی بذل و بخشش می‌کنی؟ اگر سردت است و خسته شده‌ای و می‌خواهی زودتر برگردی سر کلاس، روی نیمکتت بنشینی و بچسبی به شوفاژ ولرم، خب برو! اشکالی ندارد! من، خودم، تنهایی تا آخرین کاسه‌ی نذری همین‌جا می‌مانم.»

متین با خنده گفت: «اوه، پس شاعر برای شما گفته که یکی مرد جنگی به از صدهزار!» سهراب دلجویانه گفت: «نه بابا، خسته؟! گفتم شاید بنده‌ی خدا گرسنه باشد و خجالت بکشد. همین‌جوری تعارف کردم دیگر!»

متین سینی‌به‌دست بین ما ایستاد. عطر خوش و بخار دل‌چسب عدسی‌ها فضا را پر کرد. گفت: «اما خداوکیلی عدسی‌هایی که آقای مونسی می‌پزد حرف ندارد. هیچ‌کس از خوردنش سیر نمی‌شود!» لبخند زدم و حرفش را تأیید کردم.

آقای مونسی سرایدار مدرسه‌مان است. در همه‌ی حرکت‌ها و پویش‌ها همراهی‌مان می‌کند و تنهایمان نمی‌گذارد.

امروز هم که به پیشنهاد شورای دانش‌آموزان تصمیم گرفته بودیم با همکاری تعدادی از بچه‌ها و نظارت مستقیم آقای مونسی یک دیگ کوچک عدسی نذری بپزیم و جلو در مدرسه توزیع کنیم، تنهایمان نگذاشت و با نذری‌های خوش‌مزه و بی‌نظیرش همراهی‌مان کرد.

جمعیت دور‌ و برمان لحظه‌لحظه بیشتر می‌شد و ما سریع‌تر از همیشه در حال پر و خالی کردن سینی‌های نذری بودیم. تعداد بچه‌هایی هم که از گوشه و کنار مدرسه به تیم ‌ما اضافه می‌شدند و همراهی‌مان می‌کردند بیشتر شده بود.

با خودم فکر کردم درست است که هوا خیلی سرد بود و مجبور شدم برای کمک به پخت صبحانه نذری از صبح خیلی زود بیدار شوم و به مدرسه بروم اما حضور همین آدم‌هایی که با لبخند مهربان و دعای خیرشان نگاهم می‌کردند مانند شعاع نور آفتاب، دلم را ‌گرم می‌کرد.

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.